مووی کاتیج

فیلم تصویر صریحی از زندگی در پاریس سال 1899 و 1900 می دهد ...

جورج یک کارگر ساده آمریکایی است که متوجه می شود دارای نیروی ویژه ای است که از راه آن می تواند با ارواح مردگان ارتباط برقرار کند. از همین رو او یک وب سایت راه اندازی می کند و از این راه به افرادی که قصد دارند تا با درگذشتگان خود ارتباط برقرار کنند کمک می کند. اما اوضاع کمی پیچیده می شود هنگامی که جورج با زنی از فرانسه به نام ماری و پسرکی به نام مارکوس از لندن آشنا می شود که هر یک به شکلی مرگ را از نزدیک درک کرده اند و این گونه است که هر سه نفر دچار تغییری اساسی در باور خود نسبت به مرگ و آخرت می شوند…

داستان خانواده‌ای سرمایه‌دار میباشد که چشمان خود را به آنچه در جهان اطرافشان می‌گذرد، بسته‌اند.

نقاشي به نام «فين» (هوک) رابطه ي نزديکي با «استلا» (پالترو) دارد. تا اين که «استلا» ناپديد مي شود و «فين» دل شکسته، از فرط افسردگي هفت سال از نقاشي کردن دست مي کشد. پس از مدتي «فين» به نيويورک مي رود و تصميم مي گيرد ظرف ده هفته تابلوهايي را براي نمايشگاهي خلق کند. در همين حال دوباره «استلا» را مي بيند که اکنون با مردي ثروتمندي به نام «والتر» (آزاريا) زندگي مي کند...

یک آدمکش آفریقایی-آمریکایی به نام «گوست داگ» (ویتاکر)، وقتی یک خانواده ی خلافکار مافیایی که گه گاه او را اجیر می کرده، رازش را لو می دهد، به سختی و طبق شیوه ی سامورایی ها واکنش نشان می دهد.

هنگامی که پاتریک، نامزد سابق جما تِیت به روستای نورمن برمی گردد، متوجه می شود که جما مدتی است با فردی به نام چارلی بُوِری ازدواج کرده است و...

در دوران پس از جنگ جهانی اول، یک آلمانی جوان که از مرگ نامزدش در فرانسه که به دست یک فرانسوی کشته شده بود رنج می برد و می خواهد به مزار او برود ...

فرانک یک آشپز حرفه ای است که تمام تمرکزش آشپزی در رستورانی در شهر لاس وگاس است اما زمانی که با زنی مرموز به نام لولا آشنا میشود، محبت او در دلش جا خوش می کند تا جایی که قانع میشود با او به پاریس سفر کند. در ادامه لولا سخنانی به زبان می آورد که فرانک را جهت انتقام از یک مرد که در گذشته اش نقش داشته اند، مجاب می کند ولی …

"دیپان" یک جنگجوی تامیلی پس از پایان جنگ داخلی سری لانکا تصمیم می گیرد از کشور فرار کند. او به همراه دو غریبه، یک زن و یک دختر کوچک که تظاهر می کند همسر و دخترش هستند به اروپا پناهنده می شود. او در پاریس با مشکلات زیادی روبرو می شود و...

واریس در دوازده سالگی از صحرا به دلیل اصرار پدرش برای ازدواج با پیرمردی که قرار است چهارمین زنش باشد فرار میکند و به طرز معجزه آسایی نجات پیدا میکند و به موگادیشو میرود و از آن جا در زمان جنگ سومالی به واسطه مادربزرگش به انگلستان فرستاده میشود. او به محل اقامت خاله اش که همسر سفیر سومالی در لندن بوده میرود و مثل یک خدمتکار آن جا کار و زندگی میکند تا پایان جنگ سومالی که از ان خانه بیرون می‌آید و سرنوشتش سمت و سوی دیگری پیدا می کند ...